چون سنگ ها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
""""خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی""""
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
_فروغ فرخزاد_
C†?êmê§ |