دنیای عجیبی است ,خیلی عجیب , بعضی وقتا آدم پاک گیج می شود. آدم های کمی را دیده ام که تکلیفشان با خودشان روشن باشد.

همیشه بین خوب وبد,قطعیت ونسبیت,کمال گرایی وزندگی گرایی درگیر بوده ام. به طور مثال مانده ام که آیا باید مانند تارکان دنیا ترک دنیا گفت وسیروسلوک عرفانی کرد,به همه چیز دنیا پشت پا زد وفقط خدا راجستجو کرد یا نه  باید زندگی کرد وکمال یعنی اینکه درجهان بود و ازنعمت های آن لذت برد ,رنج های آن را چشید,به خلق خدمت کرد وبه همه مخلوقات خداوند عشق ورزید.نمی دانم آیا برای درک خورشید باید به آن خیره شد تا درکش کرد یا اینکه باید آن را پذیرفت,به آن عشق ورزید واز موهبت هایش استفاده کرد البته میدانم مقایسه درستی نیست.

حقیقت این است که دنیا آنقدر متضاد است که نمیشود یک اصل را به طور فطع پذیرفت و اصل دیگری را ردکرد شاید برای همین است که فکرمیکنم من یک اگزیستانسیالیسم(نسبیت گرا) هستم هرچند که خیلی به این تقسیمات تعلق خاطر ندارم.

در مکتب عارفان وسالکان خداوند وکتاب های روانشناسی علم نوین و... می گویند که انسان باید عشقش را نثارهمه انسان ها کند,عاشق باشد وعشق بورزد بی قید وشرط,خدمت کند بی مزد وانتظار پاداش و...

اما این ها در کلام وتئوری بسیار زیبا هستند ولی پیاده کردنشان در دنیای واقعی کاریست بس دشوار,اگر عاشق باشی یا میگویند خراست و تا جایی که بتوانند بارت میکنند یا میگویند بد چشم است و نظر سو دارد ورگ غیرتشان به کلفتی تنه درختی میشود وآشوب ها به پا میکنند به قول احمد شاملو <دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم> البته این یک وجه قضیه است,اگراززاویه دیگری به قضیه بنگریم البته در مورد خر پنداشتن توجیهی نیست ولی در مورد حراست آدم ها از کسانشان شاید توجیهی باشد,به هر حال آدم ها دلشان میخواهد کسی را که دوست دارند فقط مال خودشان باشد وبا کسی تقسیمش نکنند