باز کن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد
کودک قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد
زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار
زدن پيوندي
مي توان
در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان «فاصله ها» را برداشت
دل من با دل تو
هر دو «بيزار» از اين فاصله هاست
قصه ي شيريني ست
کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم...
C†?êmê§ |